یک روز پدرم یک کتاب قدیمی آورد و به من گفت این برای توست
با تعجب گفتم : اما این کتاب خیلی با ارزش است ،
تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم .
چند روز بعد پدرم روزنامه ای آورد ، نگاهی به آن انداختم و به نظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست ،
برای شخص دیگریست و موقتا می توانی آن را داشته باشی من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم در همین گیرودار پدرم لبخندی زد و گفت:
حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج در چیست ؟
در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش می کنی
سلام سعید جان
مرسی پسر عالی بود
راستی عالی باش!!!!!
سلام
ممنون
بسیار آموزنده بود
خیلی جالب بود ، مرسی .
واقعا همينطوره,ممنون خيلي جالب بود
کو گوش شنوااااااااااااااااااااااااااااااااا
عالي است – موفق باشي