وقتي روبرتو گويزوتا (Roberto Goizueta) در دهه ۱۹۸۰ مديرعامل كوكاكولا شد، با رقابت شديد پپسي مواجه شدكه باعث كاهش رشد سهم كوكا شده بود. مديرانش بر رقابت با پپسي متمركز شده بودند و قصد داشتند در هر دوره زماني برنامه رقابتي، سهم بازار كوكا را ۰/۱ درصد افزايش دهند. روبرتو ...
ادامه مطلب »سر چهارراه کتک بدی از یه دختر بچه هفت ساله خوردم
پشت چراغ قرمز داشتم با تلفن حرف میزدم،و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم،به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی.زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی، خلاصه فریاد میزدم… یه دختربچه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ماشین ...
ادامه مطلب »قله را ببینیم ! حداقل به دامنه خواهیم رسید !
در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچهها را به صف کرد و گفت: «بچهها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟» تمام بچهها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکتکننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، ...
ادامه مطلب »ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﺧﻴﺰﻳم، یا ﺍﺯ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ
ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻮﺍﺟﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﻋﻮﺍﻡ، ﺍﻧﺪﺭ ﻓﻮﺍﯾﺪ ﺳﺤﺮ ﺧﯿﺰﯼ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﺭﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﻣﯽ ﺧﯿﺰﻡ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻓﻮﺍﯾﺪ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﻤﻊ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ؛ ﺍﯼ ﺧﻮﺍﺟﻪ !! ؟ « ﺗﻮ ...
ادامه مطلب »بچه ام مریضه،به من کمک کن !
رابرت داوینسن قهرمان مشهور گلف وقتی در یک مسابقه قهرمان شد ، زنی به سویش دوید و گفت : بچه ام مریضه ، به من کمک کن و گرنه اون میمیره! رابرت بلافاصله همه ی پولی رو که برنده شده بود به اون زن داد. هفته ی بعد یکی از ...
ادامه مطلب »به تاریک ترین نقطه ، نور بتابانیم
فیلسوف یونانی با این پرسش به سخنرانی خود خاتمه داد: آیا كسی سؤالی دارد؟ “رابرت فولگام” نویسنده ای مشهور در بین حضار بود و پرسید: جناب آقای دكتر پاپادروس، معنی زندگی چیست؟ همه ی حضار خندیدند! پاپادروس مردم را به سکوت دعوت كرد، سپس كیف بغلی خود را از جیبش ...
ادامه مطلب »همیشه دنبال مقصر میگردیم ! حاکم شهر
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽﮐﺮﺩ .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ . حاکم ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ...
ادامه مطلب »وقتی قورباغه و کانگورو خواستن باهم ازدواج کنن !
قورباغه به کانگورو گفت: من میتوانم بپرم و تو هم. پس اگر باهم ازدواج کنيم بچه مان می تواند از روی کوهها بپرد، يک فرسنگ بپرد، و ما می توانيم اسمش را «قورگورو» بگذاريم. کانگورو گفت: “عزيزم” چه فکر جالبی. من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم. اما دربارهء ...
ادامه مطلب »فرصتی برای خود شناسی
فرصتی برای خود شناسی پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. پس آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است. اما نمیدانم ...
ادامه مطلب »خوشبختی خود به قیمت تخریب دیگران !
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید هرکس بعد از یکدقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است. مسابقه شر وع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر ...
ادامه مطلب »