Home / admin

Author Archives: admin

به ریش دنیا بخند

اول اینکه از استرسهایتان حرف بزنید: یک آدم صبور و دهن‌قرص، گیر بیاورید و کل بدبختی‌ها و جفتک هایی که از “الاغ زندگی” خورده‌اید را با او تقسیم کنید… بازگو کردن مشکلات، وزن آنها را کم میکند… علاوه بر آن معمولا وقتی سفره دلتان را جلو کسی باز می‌کنید، او ...

Read More »

جنایت کار و میوه فروش

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ ...

Read More »

رفتنی …

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود. فهمیدم با بقیه فرق می کنه. گفت: حاج آقا ! یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.گفتم: چشم ، اگه جوابشو بدونم خوشحال می شم بتونم کمکتون کنم. گفت: من رفتنی ام!گفتم: یعنی چی؟ گفت: دارم می میرم.گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از ...

Read More »

هدیه ای برای مادر

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود، سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید ...

Read More »

تیله و شیرینی

دختر و پسر كوچكی با هم در حال بازی بودند ، پسر تعدادی تیله براق و خوشرنگ و دختر چند تایی شیرینی خوشمزه با خود داشت. پسر به دختر گفت : من همه تیله هایم را به تو می دهم و تو هم در عوض همه شیرینی هایت را به ...

Read More »

با کلمه "مادر" جمله بسازید…!

این ماجرایی که می خوام تعریف کنم چند روز پیش تو یکی از مدرسه های نزدیک شهر اتفاق افتاده! یکی از آشناهای ما  معلمه هرازگاهی امتحان میگیره بعضی وقتا که میاد خونمون ورقه هاشو میاره واسه اصلاح! یکی از سوالایی که تو امتحان بود این بود که با کلمه “مادر” جمله بسازین!!! ورقه ...

Read More »

مسابقه قورباغه ها…

روزی از روزها گروهی از قورباغه های كوچیك تصمیم گرفتند كه با هم مسابقه دو بدهند . هدف مسابقه رسیدن به نوك یك قله خیلی بلند بود .  جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند …  و مسابقه شروع شد ….  كسی توی جمعیت باور نداشت ...

Read More »

به عشق محبوب…

  روزی حضرت داوود پیامبر(ع) در حال عبور از بیابانی مورچه ای را دید که مرتب کارش این است که از تپه ای خاک را برمی دارد و به جای دیگر می ریزد. از خداوند خواست که از راز این کار آگاه شود…   مورچه به سخن آمد که:    ...

Read More »

من چقدر ثروتمندم !

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین؟» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و ...

Read More »

قانون باورها …

نوشته شده در پنجشنبه ۱/ارديبهشت/۱۳۹۰ امروز که داشتم میرفتم دانشگاه صنعتی شریف (البته از نوع شبستریش !!!) تو راه به یه ماشینی سوار شدم سلام و علیک و راننده شروع کرد به ناله و زاری از زمونه که این چه دوره زمونه ای و همه بدبختن و … بیچاره اصلا امیدی به ...

Read More »