این روزها در قحطی دوست سعید جنگ جوی مهر ۲۳, ۱۳۹۳ اندر حکایات, دستهبندی نشده, روانشناسی ۵ دیدگاه شبی که باران شدیدی میبارید پرویز شاپور از احمد شاملو پرسید : چرا اینقدر عجله داری ؟ شاملو گفت : می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم . شاپور گفت : من میرسونمت . شاملو پرسید : مگه ماشین داری؟ شاپور گفت : نه اما چتر دارم.دوست واقعی کسی است که ... ادامه مطلب »