خانه / اندر حکایات

اندر حکایات

چگونه در این کوچه کسب روزی میکنی؟

از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟  گفت:آن خدایی که فرشته مرگش ، مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند، چگونه فرشتگان روزی اش مرا گم میکنند….

ادامه مطلب »

من فرزند دو نفر هستم !

در را زد و و وارد اتاق شد. مدير يکی از بخشهای ديگر مؤسسه بود. يک فرم استخدامی پر شده دستش بود و بعد از حال و احوال مختصری٬ فرم را داد دست من و گفت: “نگاه کن، اين چه جالبه!”. کمی بالا و پايين فرم را ورانداز کردم. به ...

ادامه مطلب »

مردی که دارایی اش دو گوسفند بود!

از حاتم پرسیدند بخشنده تر از خود دیده ای. گفت آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد. گفتند تو چه کردی. گفت پانصد گوسفند به او هدیه ...

ادامه مطلب »

انشاءالله خدا او را هدایت میکند!

پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری می رود . پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم. پسری پولدار اما  بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد ...

ادامه مطلب »

آیا این عدالت است ؟

لاک پشت، پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده های‌ دنیا طولانی … می دانست که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می خزید، دشوار و کُند و دورها همیشه‌ دور بود. سنگ‌ پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می کشید. ...

ادامه مطلب »

زن بايد گيسوانش بلند و چشمانش درشت باشد !

پدرم ميگفت: زن بايد گيسوانش بلند و چشمانش درشت باشد!مادرم، هرگز موى بلند نداشتو چشمانش دلخواه پدرم نبود..!مادرم ميگفت: زيبايى براى مرد نيست..!!مرد بايد ،دستهايش زمخت ،و گونه هايش آفتاب سوخته باشد..!پدرم ،زيبا و جذاب بود،نه دستان زمختى داشت و نه گونه هاى آفتاب خورده..!ولى هرگز نگفتند،كه زن بايد عاشق ...

ادامه مطلب »

حافظ و شراب خواری

ﺩﺭ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ ﺩﺭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ( ﺍﺭﺍﺯﻝ ﺍﻭﺑﺎﺵ ) ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﯿﺮﯾﺰﻧﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، ﺑﺎﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽ ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ . ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ...

ادامه مطلب »

مشتمان را بازکنیم تا آزاد شویم!

ﺑﻮﻣﯿﺎﻥ ﺍﻓﺮﯾﻘﺎ،ﺭﻭﯼ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺣﻔﺮﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩ ﻫﺎ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ. ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﺮﺩﻭ،ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺸﺖ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ . ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺟﯿﻎ ...

ادامه مطلب »

شلوار سفید دوست داشتنی ام

یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت … گلی شد . و من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود ولی نشد … بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛ حتی ...

ادامه مطلب »

تفکرات اشتباهی که داریم و صحیح می پنداریم!

ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﻨﺪ … ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯿﺎﺑﺪ ...

ادامه مطلب »