گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت ! پرسیدند : چه می کنی ؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ! گفتند ...
ادامه مطلب »نامه های مقدس !
مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد… فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند. مدتی بعد ، پدر نامه اولش را برای آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز ...
ادامه مطلب »قصه تکرار غصه ها
پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند…. او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد ...
ادامه مطلب »زاهد مستجاب الدعوه
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند. زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود». آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»
ادامه مطلب »بودا و هرزه !
بودا به دهی سفر كرد …زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد. كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانهی او نروید !بودا
ادامه مطلب »گلف و قهوه
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.سپس از شاگردان خود ...
ادامه مطلب »دختر کوچک اما روحی بزرگ
همسرم «نواز» با صداى بلند گفت: تا کى مىخواى سرتو، توى اون روزنامه فرو کنى؟ مىشه بیاى و به دختر جُونت بگى غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کنارى انداختم و به سوى آنها رفتم. تنها دخترم «آوا»، به نظر وحشتزده مىآمد. اشک در چشمهایش جمع شده بود. ظرفى پر ...
ادامه مطلب »سود الاغ مرده !
چاک از یک مزرعهدار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار . قرار شد که مزرعهدار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعهدار سراغ چاک آمد و گفت : « متأسفم جوون . خبر بدی برات دارم . الاغه مرد. » چاک جواب داد : ...
ادامه مطلب »هوشمندانه، احمق باشید !
این حکایت رو شاید شنیده باشید ولی بخاطر بعضی مسائل گذاشتم و میدونم ۱۰۰% ارزش چندین بار شنیدنش رو داره … ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه ( یکی طلا و دیگری نقره ) به او نشان ...
ادامه مطلب »این رسم ماست! میمون ها !
گروهي از دانشمندان ۵ ميمون را در قفسي قرار دادند. در وسط قفس يك نردبان و بالاي نردبان دسته ای موز گذاشتند. هر زماني كه ميموني بالاي نردبان ميرفت تا موزها را بردارد، دانشمندان بر روي ساير ميمونها آب سرد ميپاشيدند. پس از مدتي، هر وقت كه ميموني بالاي نردبان ...
ادامه مطلب »