داستان جالب اطلاعات لطفا( خیلی جالب!) خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید؛ ولی هر ...
ادامه مطلب »ارزش دوست…
غزلبانوی چشم آبی گیسو زردم بی تو در غربت پاییز پریشانگردم من همان کولی آواره چشمان توام که به آنسوی نگاه تو سفر می کردم حتم دارم که تو از طایفه خورشیدی من ولی شبزده ام سایه پرستم سردم لحظه ای در بگشا دلنگرانم… دیر ...
ادامه مطلب »