ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به حرف زدن …
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمیگشت، بهراحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش…
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همینطور که به او زل زده بودم، بدون اینکه حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به حرف زدن …
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمیگشت، بهراحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش…
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همینطور که به او زل زده بودم، بدون اینکه حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش كنی؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، …… نه، ….. نمی دونم !!!
ویلان همینطور نگاهم میکرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ….
حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت. جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی
پس:
هر 60 ثانیه ای رو كه با عصبانیت، ناراحتی و یا دیوانگی بگذرانی، از دست دادن یك دقیقه از خوشبختی است كه دیگر به تو باز نمیگردد
زندگی كوتاه است، قواعد را بشكن، سریع فراموش كن، واقعاً عاشق باش، بدون محدودیت بخند، و هیچ چیزی كه باعث خنده ات میگردد را رد نكن.
راست میکه دیگه ادم نبایدهیچوقت مثل ادمای تعطیل زندگی کنه البته بایداینم فهمیدکه وقت طلاست به قول یه جمله معروف هست که میگه:اگه ادماقدروقتومیدونستن هیچوق کفش بنددارنمیخریدن

سلام
ممنون سعید جان
سعی کردم همیشه این طوری گذران عمر کنم
مولا علی: برای آخرتت طوری زندگی کن که گویی فردا خواهی مرد و برای دنیایت طوری که گویی عمر جاودان داری
و برایند این دو یعنی زندگی معتدل
با اجازه مطلبت نقل قول شد
پاسخ سعید جنگجوی : مرسی داداش …
وب متعلق به شماست …
سلام سعید جان داستانت اموزنده بود… مرسی
ولی زندگی به این روش از نظر من سخته چون باید همیشه به فکر اینده باشیم هر چند ما از فردای خود خبر نداریم ولی دلیل نمیشه به راحتی فردای خود فکر نکنیم.البته باید از زندگی زمان حال خود نیز به اندازه کافی استفاده کنیم
سلام دوست عزیز
فکر نمیکنم کسی باشه که از مزایای مثبت اندیشی بی خبر باشه
ولی ما سایت های کمی در مورد مثبت اندیشی داریم
اخیرا سایتی ایجاد کردیم که مطالب مختلف رو با ذکر منبع از سایت ها و کتاب های دیگه جمع آوری میکنه و هر روز ساعت هفت صبح یک داستان مثبت منتشر میکنه
البته خاطره مثبت هم داره، داستان صوتی و پاسخگویی به سوالات
از دی ماه 90 فعالیتش شروع شده
شما میتونی هر روز به این وبسایت سر زده و انرژی مثبت بگیری و البته می تونی یه لطف بزرگتر هم بکنی
اونم اینکه این سایت رو با عنوان موفقیت در وبلاگ خودت لینک بدی
البته اگر فکر میکنی خواندن مطالبش برای همه مفیده
در ضمن لطفا خاطرات مثبت خودت رو هم برای ما ارسال کن
http://g5line.com/sign-up/
http://g5line.com موفقیت
متشکرم از شما
سفر بی خطر استاد
خوش بگذره
شلمچه رفتید یاد منم بکنید….
شلمچه خیییییییییییییییلی قشنگه
خیلی
خوش اومدی. چه خبر خوش گذشت؟
اگه بشه مطلبی درباره ی سفرت بنویس.
سلام…روز خوش وبلاگتون حرف نداره…ممنون از مطالب جالبتون
پاسخ سعید جنگجوی : ممنون از لطفتون …
مطلبت خیییلیییی….خوب بود /درضمن سفرخوب وخوشی داشته باشی…اگه بشه عکسای یادگاری ازسفرت تووبلاگت بزار
اینطور زندگی کردن رو خوشبختانه پدرم به من آموخته و الان بلند پروازم و موفق .زندگی با این سبک به خوشمزگی یامیه!