عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچهها را تشویق میکرد که دور هم جمع شوند. معلم گفت: ببینید، چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگویید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله. یکى از بچهها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.
—-
خود را بساز تا دنیا را بسازی
پدری در حال روزنامه خواندن بود . اما پسر كوچكش مدام مزاحمش می شد . حوصله پدر سر رفت و صفحهای از روزنامه را كه نقشه جهان را نمایش میداد ،جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد .
پدر به فرزندش گفت : « بیا ! كاری برایت دارم . یك نقشه دنیا به تو میدهم ، ببینم میتوانی آن را دقیقاً همان طور كه هست بچینی؟»
پدر دوباره سراغ روزنامه اش رفت . میدانست پسرش تمام روز گرفتار این كار است . اما یك ربع ساعت بعد ، پسرك با نقشه كامل برگشت !!! پدر با عصبانیت و تعجب پرسید : « مادرت به تو جغرافی یاد داده؟ »
پسر جواب داد : «جغرافی دیگر چیست؟ پشت این صفحه تصویری از یك آدم بود . وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم دوباره ساختم.»
اگر هر کس بتواند خودش را درست کند , دنیا را درست کرده است!!
سلام سعید جان خوبی مرسی بعضی وقتا میام اینجا از داستانهای خوبت لذت میبرم…….