یه روز حضرت سلیمان از جنگلی می گذشتند . هیزم شکنی را دیدند که خیلی زحمت می کشید وکار می کرد. به او گفت: آیا می خواهی ثروتمند شوی ؟پاسخ داد : بله .
حضرت سلیمان به او یک مروارید داد. هیزم شکن خوشحال شد .در راه به برکه ای رسید .خواست آب بخورد. خم شد و مروارید از جیبش افتاد.و گم شد. او ناراحت شد. فردای آن روز هم رفت جنگل .باز هم حضرت سلیمان او را دید و ماجرا را برای حضرت سلیمان(ع)توضیح داد .آن حضرت باز هم به او مرواریدی دادند . این دفعه به خانه رفت. زن همسایه در خانه ایشان بود. زن همسایه بعد از این که فهمید هیزم شکن چه اورده، رفت و آن را دزدید. مرد ناراحت شد وروز سوم بازهم آن حضرت او را دیدند و مروارید سوم را به او دادند. این دفعه مروارید را در کف دستش داشت که کلاغی آمد و آن را ربود .
در این موقع به حضرت سلیمان از طرف خداوند وحی رسید که :
ای سلیمان تو می خواستی بنده ما را غنی کنی؟ حالا نگاه کن که من الله چه می کنم .خلاصه هیزم شکن می رود درختی را قطع کند. اتفاقا خانه کلاغ آنجا بود ه . مروارید می افتد. هیزم شكن ان را برمی دارد و به بازار می رود تا ماهی بخرد. او ماهی ای را می خرد. وقتی در خانه شكم آن را می شكافد مروارید در آب افتاده خود را در شكم او می یابد كه ماهی آن را قورت داده بوده.خوشحال می شود. به زنش می گوید: دزدها را بیدا کردم . زن همسایه ان را می شنود و فکر می کند راز دزدی اش فاش شده . می رود و مروارید را پس می آورد.