عاشقانی‌ كه‌ پیش‌ از من‌ گریستند…

 

ماهی‌ كوچك‌ دچار آبی‌ بی كران‌ بود.
آرزویش‌ همه‌ این‌ بود كه‌ روزی‌ به‌ دریا برسد.
و هزار و یك‌ گره‌ آن‌ را باز كند و چه‌ سخت‌ است‌ وقتی‌ كه‌ ماهی‌ كوچك‌ عاشق‌ شود. عاشق‌ دریای‌ بزرگ.
ماهی‌ همیشه‌ و همه‌ جا دنبال‌ دریا می‌گشت، اما پیدایش‌ نمی‌كرد.

هر روز و هر شب‌ می‌رفت، اما به‌ دریا نمی‌رسید. كجا بود این‌ دریای‌ مرموز گمشده‌ پنهان‌ كه‌ هر چه‌ پیش‌تر می‌گشت، گم‌تر می‌شد و هر چه‌ كه‌ می‌رفت، دورتر.ماهی‌ مدام‌ می‌گریست، از دوری‌ و از دلتنگی. و در اشك‌ و دل‌تنگی‌اش‌ غوطه‌ می‌خورد.

همیشه‌ با خود می‌گفت: اینجا سرزمین‌ اشك‌هاست. اشك‌ عاشقانی‌ كه‌ پیش‌ از من‌ گریسته‌اند، چون‌ هیچ‌ وقت‌ دریا را ندیدند.
و فكر می‌كرد شاید جایی‌ دور از این‌ قطره‌های‌ شور حزن‌انگیز ،دریا منتظر است.
ماهی‌ یك‌ عمر گریست‌ و در اشك‌های‌ خود غرق‌ شد و مُرد، اما هیچ‌ وقت‌ نفهمید كه‌ دریا همان‌ بود كه‌ عمری‌ در آن‌ غوطه‌ می‌خورد.
قصه‌ كه‌ به‌ اینجا رسید، آدم‌ گفت: 

 ماهی‌ در آب‌ بود و نمی‌دانست، شاید آدمی‌ هم‌ با خداست‌ و نمی‌داند.
و شاید آن‌ دوری‌ كه‌ عمری‌ از آن‌ دم‌ زدیم، تنها یك‌ اشتباه‌ باشد.
آن‌ وقت‌ لبخند زد. خوشبختی‌ از راه‌ رسید و بهشت‌ همان‌ دم‌ برپا شد.

6 سه نظر

  1. زندگی همینه ما تا زمانی كه افرادی مثل پدر ومادر رو داریم قدر نمی دونیم بلافاصله با از دست دانشون یادی از اونها می كنیم
    پاسخ سعید جنگجوی : و وقتی کار از کار میگذره هی افسوس گذشته و “ای کاش ای کاش”

    ولی دریغ از برگشت روزهای رفته…

    شاید فردایی درکار نباشد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *