لباسهای كثیف همسایه

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌ کشی کردند.
روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش در حال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌ شویی بهتری بخرد

همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت
.
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده

مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم

“پس مشكل از ماست نه از همسایه

—————————*—-*—-*————————

خواست خدا

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست
.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید
.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که كلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود
.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود
.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد
:
«
خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟
»
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید
.
 كشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند
:
خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *