Home / پیرمردی که کور بود …!
سرور و هاست رایگان

پیرمردی که کور بود …!

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:

من کور هستم لطفا کمک کنید

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.

 عصر انروز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

 مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است

روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آن را ببینم!

سخن سردبیر ::: وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید عملکرد خود را تغییر بدهید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

راز موفقیت این است…

About admin

One comment

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *

*

 

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.