نام من کریم و نام تو کریم و خدا هم کریم ! سعید جنگ جوی اردیبهشت ۱۰, ۱۳۹۴ اندر حکایات, دستهبندی نشده ۷ دیدگاه درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟درویش گفت : نام من ... ادامه مطلب »