خانه / اندر حکایات

اندر حکایات

مشت ما و مشت خدا

دختر كوچولو وارد بقالی شد و كاغذی به طرف بقال دراز كرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی كه در این لیست نوشته، بهم بدی، این هم پولش. بقال كاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در كاغذ را فراهم كرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و ...

ادامه مطلب »

موانع راه زندگی

در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از ...

ادامه مطلب »

مادری که باعث خجالت پسرش بود!

  مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود.اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با ...

ادامه مطلب »

عشق زنی که ببر را رام خود کرد!

سالها پیش زن و شوهری زندگی می کردند که هیچ گاه صاحب فرزندی نشدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ...

ادامه مطلب »

کدام گرگ برنده می شود ؟

روزی پدربزرگ برای نوه‌اش از جنگی صحبت کرد که درون هر انسانی وجود دارد. او گفت پسرم این جنگ درون همه ما و بین دو گرگ در حال وقوع است. یکی از گرگها شر است. او عصبانی، حسود، محزون، متأسف، طماع، متکبر، خودشیفته، گناهکار، کینه‌ای، پست، دروغگو، برتری طلب و تنها ...

ادامه مطلب »

سگ های جهان یا جهان یک سگ ؟!

مردی در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی گرسنه تقسیم می کند. نزدیک رفت و پرسید : چرا غذایت را به این حیوان نجس می دهی ؟ کودک سگ را بوسید و گفت : نجس بودن این سگ برایم اهمیتی ندارد… این سگ نه خانه دارد، نه ...

ادامه مطلب »

تقلید کورکورانه

شاگردی که شیفته  استادش بود، تصمیم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زیر نظر بگیرد .فکر می کرد اگر کارهای او را بکند، فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد . استاد فقط لباس سفید می پوشید؛  شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید ، استاد گیاه خوار بود، ...

ادامه مطلب »

زنی که فقط سفید بود!

یک زن حدودا پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است. با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد. مهماندار از او پرسید: «مشکل چیه خانوم؟» زن سفید پوست گفت: «نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار ...

ادامه مطلب »

اعتقادتان را چند می فروشید؟!

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر ...

ادامه مطلب »

شاهینی قدرت پرواز نداشت !

 پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی ...

ادامه مطلب »