خانه / اندر حکایات

اندر حکایات

نقطه ضعف ؟ یا نقطه قوت ؟

كودكي ۱۰ ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان بسازد و كودك نيز به اين امر علاقمند بود. استاد پذيرفت و به پدر كودك قول ...

ادامه مطلب »

نیش عقرب

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند، او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،اما عقرب انگشت اورا نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرببار دیگر او را نیش زد. رهگذری او را دید و پرسید: برای ...

ادامه مطلب »

زيباترين سيركي كه به عمرم نرفته بودم

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالي خوبي نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هايي کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا ...

ادامه مطلب »

پیرمردی که نیاز داشت !

  پرستار ، مرد یونیفرم پوش ارتشی که ظاهری خسته و مضطرب داشت را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقا، پسر شما اینجاست . پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند پیرمرد به ...

ادامه مطلب »

موضوع انشاء: يك لقمه نان حلال

نان حلال خيلي خيلي خوب است. من نان حلال را خيلي دوست دارم. ما بايد هميشه دنبال نان حلال باشيم. مثل آقا تقي. آقاتقي يك ماست‌بندي دارد. او هميشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت مي‌دهد تا آبي كه در شيرها مي‌ريزد و ماست مي‌بندد حلال باشد. آقا تقي مي‌گويد: ...

ادامه مطلب »

شما بودید چه واکنشی نشان میدادید ؟

پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدودا دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود، به همسرش گفت ...

ادامه مطلب »

آهنگر

آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیب می کند دوست داشته باشی؟ آهنگر، سر به زیر آورد ...

ادامه مطلب »

ماجرای دو سطل

دو سطل یکدیگر را در ته چاهی ملاقات می کنند.یکی از آن ها بسیار عبوس و پژمرده دل و دیگری شادمان بود…به همین خاطر سطل دوم برای ابراز همدردی از او پرسید:«ببینم چته،چرا ناراحتی؟» سطل عبوس و دلگیر پاسخ می دهد:«آنقدر منو ته چاه انداختند و بالا کشیدند که دیگر ...

ادامه مطلب »

ازدواج !

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟ ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم… دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟ ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به ...

ادامه مطلب »

چندی در ژاپن !

ماجرای عجیب : ژاپن که بودم یه روز دوشنبه رفتم سر کار دیدم تو خیابون پر پلیس و شلوغه؛ وضع غیر عادی بود. یه کم پرس و جو کردم دیدیم یکی خودکشی کرده. البته اینقدر تو ژاپن خودکشی زیاد بود که دیگه خیلی جای تعجب نداشت. پرسیدم: چرا طرف خودکشی ...

ادامه مطلب »